چه توان گفت به یغماگر دهر
چه توان کرد، چو میباید مرد
تو به باغ آمدی و ما رفتیم
آنکه آورد تو را، ما را برد
اندرین دفتر پیروزه، سپهر
آنچه را ما نشمردیم، شمرد
غنچه، تا آب و هوا دید شکفت
چه خبر داشت که خواهد پژمرد
ساقی میکده دهر، قضاست
همه کس، باده ازین ساغر خورد