«پیرزن غرغرو» که با عناوین مختلف دیگری همچون «دقیقتر نگاه کن»، «چشمانت را باز کن» یا «چه چیزی میبینی» هم شناخته میشود، شعری است که در سال 1966 به وسیله فیلیس مککورماک (Phyllis McCormack)، پرستار بیمارستان سانیساید که از بیماران سالخورده مراقبت میکرد، نوشته شد.
این شعر، تصویری غمانگیز از زنی سالخورده در روزهای آخر زندگیش را ترسیم میکند، و بر اهمیت حفظ شأن و کرامت بیماران و افراد پیر تأکید میکند. نام شعر به انگلیسی Crabbit Old Woman است.
این شعر را تا انتها بخوانید. مطمئنم که بسیار تحت تأثیر قرار خواهید گرفت.
من و شما هم احتمالاً روزی پیر خواهیم شد. قدر پدربزرگها و مادربزرگها را بدانیم.
بیشتر بخوانید-> جملات و سخنان بزرگان در مورد سن و سال
چه چیزی میبینی پرستار، چه چیزی میبینی؟
به چه چیزی فکر میکنی وقتی به من نگاه میکنی،
پیرزنی غرغرو، نه چندان عاقل،
بلاتکلیف، با چشمانی بسیار دور،
که غذایش سرریز میشود، و هیچ پاسخی نمیدهد،
وقتی که با صدایی بلند میگویی: «کاشکی کمی سعی میکردی.»
که به نظر میرسد متوجه کارهایی که میکنی نمیشود،
و همیشه یک لنگه جوراب یا کفشی را گم میکند،
که بدون مقاومت، اجازه میدهد هر کاری که میخواهی بکنی
با حمام کردن و غذا دادن، روز طولانی را پر کنی.
این چیزی است که فکر میکنی، این چیزی است که میبینی؟
پس چشمانت را باز کن، تو به من نگاه نمیکنی.
بهت میگویم من کی هستم، وقتی اینجا بیحرکت مینشینم،
وقتی به فرمان تو مینشینم، به خواست تو غذا میخورم،
من کودک دهسالهی کوچکی هستم، با پدر و مادری،
و برادران و خواهرانی، که همدیگر را دوست دارند،
دختری شانزده ساله، با بالهایی کنار پاهایش،
با رویای معشوقی که به زودی ملاقات خواهد کرد؛
نوعروسی بیست ساله که قلبم از شادی در سینه میتپد،
سوگندهایی که وعده دادم نگه میدارم را به یاد میآورم؛
در بیست و پنج سالگی حالا کودکی از خودم دارم،
که به من نیاز دارد خانهای شاد و امن بسازم؛
زنی سی ساله، حالا کودک من به سرعت بزرگ میشود،
که با بندهایی به هم پیوسته شدهایم که باید ماندگار باشد؛
در چهل سالگی، پسران جوانم بزرگ شده و رفتهاند؛
ولی مرد من کنارم ایستاده تا ببیند که غصه نمیخورم؛
در پنجاه سالگی یک بار دیگر نوزادان روی زانوهایم بازی میکنند؛
دوباره ما بچه ها را میشناسیم، من و عشقم.
روزهای تیره پیش رویم هستند، شوهرم مرده،
به آینده نگاه میکنم، از ترس به خود میلرزم.
چون که جوانانم همه مشغول هستند، با جوانان خود،
و به سالها و عشقی که شناختهام فکر میکنم.
حالا پیرزنی هستم، و طبیعت بیرحم است،
این شیطنت اوست که سن پیری را احمقانه بروز میدهد.
جسم ویران میشود، لطافت و توان دور میشوند،
جایی که قلبی داشتم، حالا سنگی نشسته.
ولی درون این لاشهی پیر، هنوز هم دختری جوان زندگی میکند،
و هر از گاهی قلب شکستهی من انرژی میگیرد،
لذتها را به یاد میآورم، رنجها را به یاد میآوردم،
و دوباره عاشق میشوم و زندگی میکنم.
به سالها فکر میکنم، که چه کم بودند و چه سریع رفتند،
و این حقیقت تلخ را میپذیرم که هیچ چیز نمیتواند جاودانه باشد.
پس چشمانت را باز کن پرستار، باز کن و ببین،
دقیقتر نگاه کن، که پیرزنی غرغرو مرا میبینی.