شهریار – تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم روزی سراغ وقت من آیی که نیستم

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم روزی سراغ وقت من آئی که نیستم

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ وقت من آئی که نیستم

در آستان مرگ که زندان زندگیست
تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم

پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل
یک روز خنده کردم و عمری گریستم

طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست
چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم

گوهرشناس نیست در این شهر شهریار
من در صف خزف چه بگویم که چیستم


به اشتراک بگذارید: پینترست تلگرام تامبلر لینکدین ایمیل