شهریار – صفایى بود دیشب با خیالت خلوت ما را ، ولى من باز پنهانى تو را هم آرزو کردم

فاطمه زاهدی دسته بندی: شهریار. موضوعات: شعر و شاعری و عاشقانه. برچسب: عشق. حرفه: جملات کوتاه شاعران بزرگ.

صفایى بود دیشب با خیالت خلوت ما را ، ولى من باز پنهانى تو را هم آرزو کردم …!

چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم

چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم

خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر
من اینها هر دو با آئینه دل روبرو کردم

فشردم باهمه مستی به دل سنگ صبوری را
زحال گریهٔ پنهان حکایت با سبو کردم

فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم

صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم

ملول از نالهٔ بلبل مباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم

تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم

حراج عشق وتاراج جوانی وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم

ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم

به اشتراک بگذارید: پینترست تلگرام تامبلر لینکدین ایمیل

جملات مشابه

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم
ای غنچه ی خندان چرا خون در دل ما می کنی خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا می کنی
آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس
از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد
سخن بی تو مگر جای شنیدن دارد؟! نفسم بی تو کجا نای دمیدن دارد؟!