ویکتور هوگو – در خیابان مرد جوان بسیار فقیری را دیدم که عاشق بود. کلاهش قدیمی بود، کت او کهنه بود، آرنج ربای او پاره بود، کفش هایش سوراخ بود… و ستارگان در قلبش می درخشیدند.

در خیابان مرد جوان بسیار فقیری را دیدم که عاشق بود. کلاهش قدیمی بود، کت او کهنه بود، آرنج ربای او پاره بود، کفش هایش سوراخ بود… و ستارگان در قلبش می درخشیدند.


به اشتراک بگذارید: پینترست تلگرام تامبلر لینکدین ایمیل